شهری بود که در آن همه چیز ممنوع بود و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با بازی الک دولک میگذراندند! همینطور چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گله و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.
سالها گذشت؛ یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که میتوانند هر کاری دلشان میخواهد بکنند. جارچیها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:
«آهای مردم! آهای...! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.»
مردم که دور جارچیها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولکشان را از سر گرفتند. جارچیها دوباره اعلام کردند:
«میفهمید؟ شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان میخواهد، بکنید.»
اهالی جواب دادند:
«خب! ما داریم الک دولک بازی میکنیم.»
جارچیها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلا انجام میدادند و حالا دوباره میتوانستند به آن بپردازند. ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولکشان ادامه دادند؛ بدون لحظهای درنگ.
جارچیها که دیدند تلاششان بینتیجه است، رفتند که به امرا اطلاع دهند. امرا گفتند:
«کاری ندارد! الک دولک را ممنوع میکنیم.»
همه چیز به جز بازی ممنوع شد. آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را کشتند و بیدرنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند!
(ایتالو کالوینو)
این داستان شاید تکراری باشه اما واسه اونایی که نشنیدن...:
عشق بدون مرز
داستان در مورد سربازیست که بعد از جنگیدن در ویتنام به خانه بر گشت. قبل از مراجعه به خانه از سان فرانسیسکو با پدر و مادرش تماس گرفت
" بابا و مامان" دارم میام خونه، اما یه خواهشی دارم. دوستی دارم که می خوام بیارمش به خونه
پدر و مادر در جوابش گفتند: "حتما" ، خیلی دوست داریم ببینیمش
پسر ادامه داد:"چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه
"متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه
"نه، می خوام که با ما زندگی کنه
پدر گفت: "پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه
در آن لحظه، پسر گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود. به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده. پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند. پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت
پدر و مادری که در این داستان بودند شبیه بعضی از ما هستند. برای ما دوست داشتن افراد زیبا و خوش مشرب آسان است. اما کسانی که باعث زحمت و دردسر ما می شوند را کنار می گذاریم. ترجیح می دهیم از افرادی که سالم، زیبا و خوش تیپ نیستند دوری کنیم. خوشبختانه، کسی هست که با ما اینطور رفتار نمی کند. بدون توجه به اینکه چه ناتوانی هایی داریم
SHORT STORIESمنبع
ترجمه: سعید ضروری
سرزمینی بود که همه مردمش دزد بودند. شبها هر کسی شاه کلید و چراغ دستی دزدی اش را بر می داشت ومی رفت به دزدی خانه همسایه اش. در سپیده سحر باز می گشت ، به این انتظار که خانه ی هم غارت شده باشد. وچنین بود که رابطه همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمی کرد. این از آن میدزدید و آن از دیگری و همین طور تا آخر وآخری هم از اولی . خرید و فروش در آن سرزمین کلاهبرداری بود، هم فروشنده و هم خریدار سر هم کلاه می گذاشتند. دولت سازمان جنایتکارانی بود که مردم را غارت می کرد و مردم هم فکری نداشتند جز کلاه گذاشتن سر دولت ، چنین بود که زندگی بی هیچ کم و کاستی جریان داشت و غنی و فقیری وجود نداشت. ناگهان (کسی نمی داند چگونه) در ان سرزمین آدم درستی پیدا شد . شبها به جای برداشتن کیسه وچراغ دستی و بیرون زدن از خانه ، در خانه می ماند تا سیگار بکشد و رمان بخواند. دزدها می آمدند و می دیدند چراغ روشن است و راهشان را می گرفتند و می رفتند . زمانی گذشت. باید برای او روشن می شد که مختار است زندگی اش را بکند وچیزی ندزدد، اما این دلیل نمیشود چوب لای چرخ دیگران بگذارد ، به ازای شبی که در خانه می ماند، خانواده در صبح فردا نانی بر سفره نداشت . مرد خوب در برابر این دلیل، پاسخی نداشت. شبها از خانه بیرون می زد وسحر به خانه بر میگشت، اما به دزدی نمی رفت. آدم درستی بود و کاریش نمی شد کرد . می رفت و روی پل می ایستاد و بر گذر آب در زیر آن می نگریست. باز می گشت و می دید که خانه اش غارت شده است. یک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه خالی نشسته بود ، بی غذا و پشیزی پول. اما این را بگوییم که گناه از خودش بود. رفتار او قواعد جامعه را به هم ریخته بود. می گذاشت که ازاو بدزدند وخود چیزی نمی دزدید. در این صورت همیشه کسی بود که سپیده سحر به خانه می آمد و خانه اش را دست نخورده می یافت. خانه ای که مرد خوب باید غارتش می کرد . چنین شد که آنانی که غارت نشده بودند پس از زمانی ثروت اندوختند و دیگر حال و حوصله به دزدی رفتن را نداشتند واز سوی دیگر آنانی که برای دزدی به خانه مرد خوب می آمدند ، چیزی نمی یافتند و فقیرتر می شدند . در این زمان ثروتمندها نیز عادت کردند که شبانه به روی پل بروند و گذر آب را در زیر آن تماشا کنند . و این کار جامعه را بی بند و بست ترکرد. زیرا خیلی ها غنی و خیلی ها فقیرتر شدند. حالا برای غنی ها روشن شده بود که اگر شبها به روی پل بروند ، فقیر خواهند شد . فکری به سرشان زد : بگذار به فقیر ها پول بدهیم تا برای ما به دزدی بروند. قراردادها تنظیم شد ، ذستمزد و درصد تعیین شد. والبته دزد (که همیسه دزد خواهد ماند) میکوشد تا کلاهبرداری کند. اما مثل پیش غنی تر و فقیرها فقیرتر شدند.
بعضی از غنی ها آنقدر غنی شدند که دیگر نیاز نداشتند دزدی کنند یا بگذارد کسی برایشان بدزدد تا ثروتمند باقی بمانند. اما همین که دست از دزدی بر می داشتند، فقیر می شدند، زیرا فقیران از آنها می دزدیدند. بعد شروع می کردند به پول دادن به فقیرتر ها تا از ثروتشان در مقابل فقیرها نگهبانی کنند. پلیس به وجود آمد و زندان را ساختند. وچنین بود که بعد از چند سالی پس از ظهور مرد خوب ، دیگر حرفی از دزدیدن و دزدیده شدن در میان نبود ، بلکه تنها از فقیر و غنی سخن گفته می شد.
در حالیکه همه شان هنوز دزد بودند
نقل از محمد رحیمی